من میدونم ماهی تو آبه، میدونم باید با قلاب بگیرمش...
من میدونم برای پرواز به یه وسیله نیاز دارم...
من میدونم وقتی یکی باهام حرف میزنه باید باهاش حرف بزنم...
من میدونم وقتی یه موجود خطرناک بهم حمله میکنه باید فرار کنم...
فقط تو به من بگو اینا کی واقعیت دارن!؟
میگم بیا حرف بزنیم...، بعد دوباره هی بگیم: "چه خبر؟"...، بعد دوباره حوصلمون سر بره...، بعد دوباره یه ساعت سر خداحافظی کش و قوس بیایم...!
اینجا خانهی بیخبریست، برای آنان که خبر دارند...
اینجا جاییست برای گفتن و نگفتن...
اینجا خانهی عشق است برای آنان که عاشق نشدهاند...
اینجا پنجرهی نیمه بازی است به...
اینجا
خود
پنجرهی نیمه باز
است!
با عرض احترام به گزیده سازان و گزیده پردازانی* که دوستشان می دارم. و با تشکر از شایان عزیز که در ایجاد وبلاگ زحمات یوسفی کشید، و با احترام به الهام که استامینوفن بخش بود. ( این جملههای آخر یه جوری شد انگار!)
*فکر کنم همان مینیمالیستهای عزیز!