psychoOralize

 

از تو می‌گذرم و کوچک می‌شوم 

به دورانی که حتا به ذهنم خطور نمی‌کردی... 

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 00:49

امشب فرشته ای در انعکاس آبی دریا
مرا به خویش می خواند....
مادرم آرام در گوشم گفت:
فردا امواج هدیه ای به ساحل خواهند آورد...
اما من می دانم که دریا همه ترانه های خود را برای رهگذران تنها زمزمه می کند...
رهگذرانی که دلتنگ خاطره هایند و فراموش می کنن
که خیلی زودتر از اینها به قاب شکسته خاطره ها
عادت می کنند..
ومن چه تنها در کلبه کوچک تنهاییم نشسته ام
و منتظرم تا دریا طغیان کند ....
به مادرم گفتم من هدیه امواج را نمی خواهم
من خود امواج را می خواهم تا مرا ببرند به آن دورها
جایی که من باشم ،خود من ...
می خواهم بروم می خواهم بروم آنقدر دور که فقط من باشم و در یا و آبی و ابر ..من امشب میروم
من امشب میروم آنقدر دور
جایی که چشمانم را ببندم و کودکم را در آغوشم بگیرم دلتنگم دلتنگ......
من می خواهم بروم به دورها..
امشب در نگاهم موجی بود که گرمایش تمام وجودم را سوزاند و از آن دورها دریا صدایم میزد
خودم شنیدم که می گفت خدا هست ......
من می روم به آن دورها مدتهاست دلتنگم ، دلتنگ مریم... امشب می روم
دعایم کن ...

کاوه چهارشنبه 31 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 18:54 http://dar-ayeneh.blogsky.com/

سلام عمو مهدی!
می‌بینم که شما هم بعله.
خب ما هم که بعله.
بیا این ورا...
(ذهنت جای بد نره، وبلاگ رو می‌گم).

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد