« بُوَد آیا که در میکدهها بگشایند؟ »
که از این خلوت سرخوردهی بیمار
که با هر نفسی
جان
همچو بخار
میگریزد ز من و هیچ
نمانَد بر جا، جز خاک
بگریزم؟...
.
.
.
آی مردم به کجا بگریزم؟
من از این باغ پُر آفت
به کجا بگریزم؟
به کجا!؟
که در آن تُهمت شب، خواب نباشد
به کجا زین قفس تنگ کلام؟
دوستی میگفت:
« اختلاف خلق از نام اوفتاد » ...
باز شنیدمات به باغ
از پسِ لالههای داغ
باز گذشتمات به خون
در صفِ توصیفِ جنون
باز کن این پنجره را
باز ترانهای سرا
باز به غیرِ خود، مرا
راه مده...
راه گشا!
من تو را چند نخواندم، تو مرا چه؟
من تو را نیز پراندم، تو مرا چه؟
من تو را پای ببستم، تو مرا چه؟
من تو را دل بشکستم، تو مرا چه؟
من تو را سیر نبودم، تو مرا چه؟
من تو را رنج فزودم، تو مرا چه؟
من ز آغوش تو جستم، تو ز من چه؟
من به تو دور نشستم تو به من چه؟
اینچنین سخت بهانه چه گرفتم!؟
همچو آتش، زبانه چه گرفتم!؟
من تو را باز بجویم تو مرا چه؟
من تو را خوب ببویم تو مرا چه؟
شعبدهی شگفتِ
تو، جانِ
مرا مسخ
کرد
جذبهی جادوییِ
تو، بر تن من
بند بست
خامِ خیالِ
عهد تو
چون شدهام، چه بی دریغ
وعدهی وصل
میدهی
بی
غم و غصه
تا ابد
عقل عتاب
کرد که
عشق
زخم زند
خیال را
نیک
به باور
ننشست
سوختم و سود
نکرد
پنجره پژواک
را
بارِ دگر باز
نمود
باز ببین
که
از ازل
شعلهی تو زبانه کرد