دیونیسوس
دیونیسوس هفتتیرش را پایین آورد چون نتوانست شلیک کند. آخر او همیشه به زنهای درمانده کمک میکرد. هیچوقت به این فکر نکرده بود که ممکن است همهی زنها درمانده باشند و او دوست دارد به همهی آنها کمک کند.
مینیمال علیه مینیمال
پیرمرد کنار پنجرهی نیمه باز نشسته بود و به حیاط نگاه میکرد. روبروی او نوههایش بازی میکردند. چیزی انگار سینهاش را فشار میداد و بغضی انگار در بدنش پیچیده بود. به خاطر فرصت 100 تا 150 روزهی باقی مانده از عمرش - این را پرستاری که زن نبود به او گفت - نبود که اینگونه آشفته شده بود. او قصهای نمیدانست تا برای نوههایش تعریف کند. همیشه به اینجا که میرسید، بچهها را به بازی میفرستاد. کنار پنجره نیمه باز پیر مرد فکر کرد شنیدنیها ناگفته باقی خواهند ماند.
*میثم یوسفی دعوتی آغاز کرده! و من نیز در ادامه...!
How can I be lost
?If I've got nowhere to go
Searched for seas of gold
?How come it's got so cold
How can I be lost
?In remembrance I relive
How can I blame you
?When it's me I can't forgive
How fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are, how fragile we are...