دلم آغوش میخواهد
دلم آغوش میخواهد
تنم یک جرعه تب، یک دست بیمنت
زبانم گوش میخواهد
نگاهم تشنهی یک برق بیکینه
پر از ادراک بیعادت
خیالم کنج خلوت را
حواسم هوش میخواهد
پر از اسرار بی آغاز
پر از ابهام بی انجام
لبالب پر شدم از دانهی حسرت
من انبارم، دلم یک موش میخواهد
مرا به خویش گیر
مرا به کام
از لحظهای که نمیگذرد
و از نگذشتناش، لحظه به لحظه فرا میرسد
و منی که نمیگذرم از لحظهای که نمیگذرد
اینجا سیلوهای ایمان تهی شدهاند
و قالیچهی عشق نم کشیده
چگونه بگریزیم از گریز؟
پیوسته نبودن بودنی آبستن خواهد شد؟
و عبور خواهد زایید؟
زمان یعنی عبور
و لحظه مخالف زمان است
لحظه نقطهای از خط زمان نیست
لحظه مخالف زمان است
ایستاده
همچون همین لحظهای که نمیگذرد
و تویی که به نگذشتناش ایمان نخواهی آورد
من از آیینه میترسم
من از تو از خودم
از آب میترسم
که جاری میشود
پیوسته
از تو از خودم
از باد میترسم
که نجوایی چنین پروهم
پر از اندوه بیپایان بودن
میسراید
از خودم از خاک میترسم
زمان را میگذارد روبهرویم
که همچون یک نفس
از خواب میترسم
پر از کابوس بیداری
من از پژواک میترسم
من از آیینه میترسم
من از آیینه میترسم
نمیدانم که از تو یا خودم
انگار میترسم
من از ایثار از اجبار
من از دیوار...
نمیدانم که از تو یا خودم
هر دم
من از تکرار میترسم